🤹‍♂️ عنوان: شبی در کافه‌ «چیستی و چایی» با طعم تضاد

هوا سرد بود ولی توی کافه‌ی «چیستی و چایی» مثل همیشه گرم بود؛ بخار فنجون‌ها با بخار منطق قاطی شده بود.

اصغر با چهره‌ای که انگار هم خوشحاله، هم افسرده، یه قُلپ از چای خورد و گفت:

— عباس… اگه من هم تو رابطه‌م، هم سینگلم، یعنی چی؟ اجتماع نقیضین واقعاً ممکنه؟

عباس که لپ‌تاپش باز بود ولی پایان‌نامه‌اش همچنان تو ذهنش مونده بود، اخم کرد:

— چی بازم شد؟ باز با ارسطو گلاویز شدی؟

اصغر با نیشی مرموز گفت:

— ببین… من امروز هم رژیم گرفتم، هم کله‌پاچه خوردم.
هم ورزش کردم، هم پنج ساعت خوابیدم.
هم پروژه‌مو تحویل دادم، هم هنوز ننوشتمش...

استاد نجفی که داشت نون و پنیر می‌خورد و با ملاصدرا چَت می‌کرد (!)، سرشو بلند کرد:

— یعنی می‌گی یه چیز هم هست، هم نیست؟!

اصغر زد زیر خنده:

— دقیقاً! مثلاً هم عاشقشم، هم بلاکش کردم!

عباس با جدیت گفت:

— ببین اگه اجتماع نقیضین ممکن بود، الان استاد هم باید نمره داده باشه، هم نداده باشه.
یعنی هم پاس شدی، هم باید یه ترم دیگه برداری.

اصغر با چشم‌های گرد گفت:

— وای یعنی هم لیسانس دارم، هم هنوز ترم دو‌ام؟!

استاد نجفی لبخند تلخی زد و گفت:

— پسرم، اگه این حرفو قبول کنیم، اون‌وقت هم می‌تونی تو خونه بمونی، هم سر کار بری!
هم بگی "نه"، هم منظورت "آره" باشه!

عباس با نگاهی خسته ولی بامزه گفت:

— خلاصه بگم:
اگه اجتماع نقیضین ممکن بود، زندگی ما بالاخره یه جایی معنی نمی‌داد!

اصغر که حسابی گیج شده بود، قاشق چاییشو انداخت زمین و گفت:

— پس اگه من الان هم دارم این حرفو می‌زنم، هم نمی‌زنم... یعنی حرف نمی‌زنم؟

همه ساکت شدن. بعد با هم گفتن:

— 🎯 اجتماع نقیضین؟ محاله بابا جان!

از اون شب به بعد، یه جمله‌ی جدید کنار دستگاه قهوه‌ساز کافه نوشته شد:

"اگه هم خوابی، هم بیداری… پس یا دروغ می‌گی، یا داری فلسفه می‌خونی!"

Powered by ☕️. Written by سالبه