📜 عنوان: اصغر و گمشدههای متافیزیکی
کافهی «چیستی و چایی» مثل هر شب شلوغ بود. بخار قهوه، رایحهی استدلال، و صدای آرام بحثهای فلسفی در هوا میپیچید. وسط همه، اصغر با نگاهی نافذ به سقف زُل زده بود و زیر لب گفت:
— این برهان امکان و وجوب یه چیزیش میلنگه...
عباس که تازه قند توی چای انداخته بود، نیشخند زد و گفت:
— باز چی شده استاد منطق؟ باز با ابنسینا درگیر شدی؟
اصغر لبخند محو فیلسوفانهای زد، نفس عمیقی کشید و گفت:
— ببین عباس، این برهان اصلاً حس نداره! نه بو داره، نه صدا، نه تصویر، نه مزه، حتی قابل لمس هم نیست! اصلاً حواس پنجگانه توش نقش ندارن!
سکوت کوتاهی در فضا پیچید. فقط صدای چرخیدن قاشق در لیوان پیرمردی شنیده میشد که سالها بود با ملاصدرا رفیق بود.
عباس ابرو بالا انداخت و گفت:
— خب آره، چون استدلال عقلیه، نه آشپزی که مزه بده!
اصغر بیاعتنا گفت:
— بابا من نمیگم آشپزیه، ولی اگه یه چیزی رو نه میتونی ببینی، نه بشنوی، نه لمسش کنی... اون چیز کجای شناخت میگنجه؟ این یه باگه!
در همین لحظه، استاد نجفی که همیشه گوشهی کافه نشسته بود و سکوتش از خودش هم عمیقتر بود، بالاخره لب باز کرد:
— اصغر جان، پسرم... واجبالوجود قرار نیست از دماغ درک بشه! عقل واسه همچین چیزایی ساخته شده، نه بینی!
تو اگه دنبال شناخت بویایی از خدا میگردی، اشتباهی اومدی کافه، باید بری عطرفروشی!
اصغر کمی مکث کرد، انگار چیزی ته ذهنش جرقه زد. بعد با نگاهی مملو از اکتشاف گفت:
— پس یعنی ما داریم با یه موجود بیبو، بیرنگ، بیصدا، بیوزن و بیحال سروکار داریم... دقیقاً مثل اینترنت!
عباس زد زیر خنده:
— فرقش اینه که اینترنت حداقل گاهی قط میشه... ولی واجبالوجود همیشه وصله،
حتی اگه وایفایِ عقل ضعیف باشه!
همه خندیدن، حتی استاد نجفی لبخندی زد.
و از آن شب به بعد، کافهی «چیستی و چایی» یک شعار جدید روی دیوار داشت:
«شناخت بدون حس، قهوه بدون شکر... ولی هر دو لازم!»